کریمآقا هوای دلپذیر روزهای بهار و تابستان را غنیمت میشمرد و با سازش به جنگل میزد. برخلاف آدمهای دیگر او به سبد، زغال یا زیرانداز نیاز نداشت. کفشهای نیمهجانش را به پا میکشید، به خانهی خالی نگاه میکرد، آهی میکشید و راهی میشد.
سی سال از روزی که همسرش خانه و کریم را ترک کرد میگذشت. کریمآقا اجاقکور بود. همیشه بداخلاق بود ولی از وقتی فهمید ناقص است بدتر شد و گویا هیچ کاری جز آزار نسرین نداشت. ابروهایش را درهم میکشید و گوشهای بغ میکرد. در جواب اعتراض دلسوزانهی زن، کاسه بشقاب پرت میکرد. مهمان راه نمیداد و جایی نمیرفت. نسرین ریزریز اشک میریخت و شکستهها را جمع میکرد. سرانجام باور کرد کریم دوستش ندارد. عکسشان جلوی ضریح را در بغل گرفت و هق هق گریست: «جان خدا نگهدارش باش» عکس را روی طاقچه گذاشت، باقیماندهی جهازش را برداشت و رفت. پس از رفتن نسرین، کریمآقا خانه آمد و تنها نشانی که از نسرین در خانه مانده بود، قاب عکس را پرت کرد و شکست. زانوهایش سست شد و درجای همیشگیش نشست. در جای خالی پشتی، به دیوار لخت تکیه داد و در خودش جمع شد. به همین زودی دلش برای نسرین تنگ شده بود. بدخلقی دامنش را گرفت. بچه ستارهی اقبالی بود که از آسمان زندگی کریم رفت و دنیایش را تیره و تار کرد. هرروز که میگذشت بدبختتر میشد. موهایش ژولیده و ریشش بلند میشد. خیلی کم غذا میخورد و چهرهاش زرد و بیمار شده بود. کریم را از کارخانهی رب سازی بیرون کردند. جیبش خالی شد. شکمش خالی شد. کریمآقا سازی داشت که در جوانی مونس شبهای تنهاییش بود ولی پس از ازدواج، زن و زندگی فرصتی برای سازوآواز نگذاشت. شکم خالی او را وادار کرد ویولن را از صندوق دربیاورد.
سازش را در دست میگرفت، آرشه را به دست دیگر میداد و بیرون میزد. اگر گرسنه میشد مهربانی بود تا لقمهای برایش بپیچد و همیشه سنگی بود تا دمی بر آن بیاساید. این بینیازی برایش موهبت به حساب میآمد. کسی از پرندهی بی بال و پر، انتظار پرواز ندارد. همهی کاری که میکرد کوک کردن سازش با کمک گوشهایش و کشیدن آرشه بر سیمها بود. صدای ساز چون شعلهای روشن روحش را گرم میکرد و در لحظهای خاص بیاراده و نابلد زیر آواز میزد. مردم صدای کریم را دوست نداشتند و تنها از سر دلسوزی یا برای این که زودتر از صدایش خلاص شوند به او پول میدادند. آواهایی که از حنجرهی کریم خارج میشد چون خنجری بر اعصاب و دستگاه شنوایی شنونده مینشست.
برای کریم دیدن آدمهایی که برای گردش به جنگل میآمدند و سرخوش در کنار خانواده میرقصیدند و میخندیدند، عذابآور بود. وقتی پدری را در حال تاب دادن دخترش میدید دلش آتش میگرفت. از خود میپرسید چرا دنیا این را برای من نخواست. او چه فرقی با من دارد. کریمآقا از ته دل برای آنها بدی نمیخواست ولی میخواست دلش خنک شود. بد میخواند، خودش را نمیشست تا بوی گند بدهد. طی سالها آنقدر زشت و کریهالمنظر شدهبود که ویولن به دست، چون لاشخوری بنظر میرسید که گل سرخی را درمیان بالهای سیاه و شلختهاش نگاه داشتهاست. حتا دیگر زحمت کوک کردن ساز را هم به خودش نمیداد و آرشه را خیلی سخت و بیتوجه، به سیمها میسایید. گاهی آنقدر این کار را بانفرت انجام میداد که ویولن از درد مینالید. دلش به حال سازش میسوخت. تنها این ساز، کریمِ تلخ را ول نکرد و با او ماند. کریم هم به جبران قصاوت روز، شبها در تنهایی آهنگهای محبوبش را مینواخت. آنها اوقات خوبی داشتند. کریم صدای بهشتیِ ساز را برای خودش میخواست و آدمهای دیگر را لایقِ شنیدن نمیدانست. مردم بروند به یکدیگر دلخوش باشند. نمیشود یک نفر همه چیز داشتهباشد و دیگری هیچ چیز.
گاهی خود را جای پدر دختری که در جنگل دیدهبود میگذاشت و در رویا دخترش را با صورت گرد و روشن و چشمهای درخشان در آغوش میکشید و درمیان درخت ها میچرخاند. سرخوش میخندیدند. با این خیالات به خواب میرفت و کابوس میدید. دختر ناگهان از دندانهای زرد کریم میترسید و فرار میکرد. مثل زنش او را تنها میگذاشت. دنیا همین رویا را هم برایش زیاد میدانست.
سالها با این نفرت زیست. هرروز زشتتر میشد، این زشتی سلاحش شده بود و با آن از دیگران انتقام میگرفت. در روزهایی که هوا مساعد بود بیشتر کار میکرد تا در سرمای زمستان و خیابانهای خلوت گرسنه نماند.
در یکی از روزهای زمستان کریمآقا بیمار شد و همهی اندوختهاش را برای درمان خرج کرد. تقریبن هیچ پولی برایش نماند. گرسنه، پالتوی کهنهاش را پوشید و به بازار رفت. کسبه کریم را مزاحم میدانستند. صدای بدش مشتریها را فراری میداد. کریم هم سعی میکرد راهش به بازار نیفتد ولی در آن هوای بد گرسنگی امانش را بریده بود و تنها جایی که میشد آدمها و پولهایشان را دید بازار بود. خواست سازش را به دست بگیرد که به سرفه افتاد. روی پلهی مغازهای نشست. پشت ویترین، عروسکهای رنگارنگ کنار هم نشستهبودند و به کریم لبخند میزدند. کریم حتا لبخند سپر ماشینهای اسباببازی را هم دید. برای لحظهای سرما و گرسنگی را از یاد برد و دختر رویاهایش را با موهای بلند و سیاه در کنارش دید. گونههای دختر گل انداخته بود و چشمهایش به کریم التماس میکردند یکی از عروسکها را برایش بخرد. با خیال حلقههای موی کودکی که میتوانست برای او باشد اشک در چشمانش حلقه زد. نسرین را به یاد آورد و برای تکتک چیزهایی که دیگر نداشت گریست. برای خوشبختیشان، برای سفرهی کوچک ولی گرم خانهشان، روزهایی که با دوستان و همکارانش به چیزهای مسخره میخندیدند. او حتا صدای زیبای سازش را هم قربانی این کینه کردهبود. کریمآقا برای همهی اینها و برای خودش اشک ریخت. حتا نمیدانست چه کسی مسبب بدبختی اوست.
غرق در خیال سازش را در دست گرفت. یکییکی سیمها را لرزاند و آهسته گوشیها را چرخاند تا نتهای بهشتی را بیابد. دخترش کنارش نشسته بود، دستهایش را زیر چانه گذاشتهبود و منتظر هنرنمایی بابا بود. کریم گفت:« دختر قشنگم، الان برات ساز میزنم. صدام خوب نیست ولی فقط برای تو یه آهنگ زیبا میزنم.» کریم آرشه را به نرمی به سیمها کشید و چشمهایش را بست.
مردم دورهاش کردند. کسبه دست از کار کشیدند. آنها با چشمهای خیس و لبهای کشآمده به موسیقی گوش سپردند. نتها در هوا پرواز کردند، آدمهای مهربان را دربرگرفتند و آنها را به هم نزدیک کردند. زبان ساز را همه میفهمیدند. بعضی با چشم بسته و زوجها در آغوش یکدیگر مهمان کریمآقا شدند. کریم خالق این زیبایی بود ولی خودش هم از آن نوشید و مست شد. آخرین نت در هوا چرخید و گم شد.
کریم چشم گشود و سازش را بغل گرفت. مردم به کریم پول دادند. مغازه داران توی دستهایشان ها کردند و کف دستها را بهم مالیدند: «محشر بود آقا. کیف کردیم.» کریم بخاری که از دهانشان خارج شد را نگاه کرد و از گرمایی که در وجودش احساس میکرد شگفتزده شد. درمیان آدمها چشم چرخاند تا دخترش را ببیند. کودکی شبیه به خیالش از مادر اجازه خواست تا خودش پول را به کریم بدهد. کریم بوی شیرین دختر را از میان لباسهای بافتنی احساس کرد، از بوی نامطبوع خودش شرمگین شد، به سرعت پول را گرفت و لبهایش را تا جایی که دندانهای زردش دیده نشود کش داد.
پس از آن کریم همهی آهنگهایی را که برای تنهایی خودش نگه داشتهبود و کسی را لایق آنها نمیدید به مردم هدیه داد. پیشتر از آدمها نفرت داشت ولی حالا خودش را از آنها میدید. مردم پیرمرد مهربانی که صدای سازش تا عمق وجود آدم را گرم میکرد دوست داشتند. هیچکس آوازهخوان بدصدا را به یاد نمیآورد. کریم هم او را از وجودش بیرون انداخت. خارهایی که او را زشت و آزاردهنده کردهبودند کَند. چشمانش نرم و مهربان شدند. مردم همه جا از نوازندهای میگفتند که تازه به شهر آمده و صدای سازش قلب آدم را میشوید.
تبریک عزیزم بسیارقلم زیباوروانی دارید ارزوی توفیق تارضایت خاطرت برای نگارش افکار دیدگاهت
خوش حالم که دوست داشتین. و از آرزوی زیباتون سپاس گزارم.
آفرین بر شما. چقدر روان نوشتید. قابل درک و تصور. میشه تمام صحنه ها رو در ذهن به تصویر کشید.
کاش تصویر مناسبی برای این پست انتخاب می کردید. این جمله هم برایم ابهام داشت:«ا گر گرسنه میشد مهربانی بود تا…».
شاید همسر مهربانی منظورتون بوده.
از توجه و پیشنهادهای جذاب شما سپاسگزارم🌹 منظور آدمهای مهربان است..